فاتحِ قلِّههایِ وعده وعیــد
منتقد را عبــوس میخواند
تا دیـــدهٔ دل بـر قدِ رعنـایِ تـو افتـاد
شعری شدم و جاریِ راهنگِ کبــودم
کودکی شادورِندوخوش سیمـــا
تکیــه داده دوچرخــه بر دیــوار
دائماًوصف بهشت است به شعر وبه غزل
در بهشت و غزلش نیست ، صفای کورنگ
در امیـــدم ، پنج تن ، آل عبا
دستمان گیرند ، در روز جزا
هر صبـــــح به تو سلام دارم
با شعر و غزل پیـــام دارم
ز داغ تو میو میخـانه در غم
ز سوز تو بت و بتخانـــه در غم
من از احساس تو خیـری ندیدم
بجـز محصول بدنـامی نچیدم
افسانهٔ چشمانِ تو،افسونم کـرد
ازدستِ رقيبانِ تو، دلْخونم كـرد
لبریزِغمت گشته، وجودِ منِ پیر
عاقل بُدَم و،رویِ تومجنونم کرد
"وامق كبودْراهنگی"
امشب به لطفِ باده، پرگشته ام من از تو
در خواب و در خيـالــم ، آکنده ام من ازتو
تعداد صفحات : 0